جدول جو
جدول جو

معنی نصیحت گو - جستجوی لغت در جدول جو

نصیحت گو
نصیحت گوی. نصیحت گر. نصیحت کار. نصیحت گذار. (از آنندراج). واعظ. موعظه کننده. نصیحت کننده:
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش.
سعدی.
نصیحت گوی رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم چرا ساغر نمی گیرد.
حافظ.
برو معالجۀ خود کن ای نصیحت گو
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد.
حافظ.
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
نصیحت گو
اندرزگو، پندآموز، ناصح، نصیحتگر، واعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصیحت گر
تصویر نصیحت گر
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
(پَ سَ)
نصیحت گو. رجوع به نصیحت گو شود:
نصیحت گوی را از ما بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
نصیحت کردن. اندرزدهی. عمل نصیحت گوی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ گَ)
عرضۀ پند و نصیحت. آگاه سازی. (ناظم الاطباء). پندگوئی. اندرز دادن. عمل نصیحت گر. رجوع به نصیحت گر شود:
نصیحت گری با خداوند زور
بود تخمی افکنده در خاک شور.
نظامی.
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به درّ دری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
نصیحت گوی. اندرزگو. که پند دهد. که بخوبی و صلاح وصواب راهنمائی کند. ناصح خیرخواه مشفق:
اگر مراد نصیحت کنان من این است
که ترک دوست بگویم تصوری است محال.
سعدی.
هر که به گفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال.
سعدی.
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدائی بهلول.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نصیحت پذیر. که پند و اندرز ناصح و خیرخواه بشنود و بدان عمل کند:
نصیحت شنو مردم دوربین
نپاشند در هیچ دل تخم کین.
سعدی.
نه پائی چو بینندگان راسترو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو.
سعدی.
وگر پارسا باشد و پاکرو
طریقت شناس و نصیحت شنو.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ گَ)
اندرزگر. (یادداشت مؤلف). پنددهنده. اندرزکننده. آگاه سازنده. (ناظم الاطباء). ناصح. نصیح. مشفق خیرخواه که به خیرخواهی پند دهد و به صواب رهنمائی کند: یک روز گرم گاه به خانه اندر نشسته بود (قابیل) ابلیس بیامد بر شبه یک فرشته... گفت من فرشته ام از آسمان آمده ام تا ترا نصیحت گر باشم و در کار تو تدبیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی).
بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن
نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 146).
پژوهندۀ رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن.
فرخی.
با تو برون از تو درون پروری است
گوش ترا نیک نصیحتگری است.
نظامی.
نصیحت گری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد.
سعدی.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
سعدی.
پریشیده عقل و پراکنده گوش
ز قول نصیحت گر آگنده گوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصیحت گوی
تصویر نصیحت گوی
پند گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیحت گر
تصویر نصیحت گر
پند گر پند گوی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نصیحت دهد اندرز گو: چون رباعیش بمیدان فصاحت سرشد خضر گویی که نصیحتگر اسکندر شد، (گل کشتی. توبا. 403)
فرهنگ لغت هوشیار
پندپذیر، پندشنو، پندگیر، پندنیوش، نصیحت نیوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پندآموز، پندده، ناصح، نصیحت آموز، نصیحت گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد